بین درگیریایی ذهنی امشب؛ بین حرف زدنم با خدا و بین خیلی چیزای دیگه که قابل بیان نیستن پایان امشب شد خوندن این شعر از حافظ
میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
حافظ
این روزا سختترین سوال برام شده اینکه دلم میخواد زمان بگذره یا نه؛ همینجا توی آبان ۹۸ بمونم؟ حیف که نه میشه زمان رو به عقب برگردوند و نه میشه ثابت نگهش داشت و باید باهاش رفت. رفت به جایی که دیگه زمان نمیتونه تو رو با خودش جلو ببره و یه جایی نگهت میداره! راستی چقدر زمان داریم برای بودن؟
درباره این سایت