امشب بعد از چند شب دال دوست داشتن خوندن و این داستانش راجب عادت بود و جالبه که به حال الان من میاد و قبلش داشتم بهش فکر میکردم.
منم توی خونه همیشه جای مخصوص خودمو دارم و تقریبا همه میدونن حتی مثلا زنداداش وقتی اونجا میشینه بدون هیچ حرفی میگه عه ببخشید نشستم سر جای تو؛ و منم تقریبا یه حس مالکیت به اون فضا دارم؛ مثلا تا چند ماه پیش که چیدمان مبلا رو تغییر بدیم جای مخصوص من یه مبل تک نفره ورودی پذیرایی بود زیر پریز برق بعد که مبلا رو جابجا کردیم گشتم دنبال یه جای دیگه که اونم حتما باید کنارش یه پریز میبود و اولشم خیلی اون جا رو دوست نداشتم ولی الان دوسش دارم و بهش عادت کردم و یه تیکه از مبل دو نفره روبروی ورودی پذیرایی شده جای من و حتی میگم از جای قبلی هم بهتره آخه به هال دید دارم!
یا اینکه دیروز بالاخره بعد از ۳۴ ماه ارتودنسی دندونامو در اوردم و عجیب اینکه به دندونای الانم بدون براکت و سیم اصلا عادت ندارم و حتی خودمو نگاه میکنم تو آیینه خندم میگیره؛ یا اینکه اول خوشحال بودم که قرار نیست دیگه هر ماه برم دندونپزشک و قرار نیست دیگه هر ماه یه ساعت از وقتمو توی لابی انتظار مطب بگذرونم و ولی احساس کردم دلم برای اون یه ساعت کتاب خوندن و یه ساعت آهنگ گوش دادن و کلافه شدن تنگ میشه؛ حتی دلم تنگ میشه برای تحمل منشی انگار که من پذیرفتم هر ماه یه پروسه تکرار بشه؛ یه ده صبح بیدار بشم و برم دندونپزشک و یه ساعت منتظر بمونم و بعدش تکرار کل جلسات قبل و آخرشم یه مکالمهی همیشگی با منشی که برای ۴ هفتهی دیگه نوبت بده و اونم طبق معمول همیشه بگه صبح یا بعدازظهر و منم طبق معمول همیشه بگم صبح و باور کنم دروغش رو که ساعت ۱۰ صبح فلان روز! چقدر ما آدما زود عادت میکنیم؛ گاهی خوبه گاهی بد؛ مثلا اینکه به یه جای خاصی حس مالکیت پیدا کنی خیلی بده؛ مثل اینکه عادت دارم توی ماشین کنار پنجرهی مخالف راننده بشینم خیلی بده ولی مثلا برای دندونام اگه به ارتودنسی عادت نمیکردم خیلی سخت میگذشت برام.
و گاهیم خوبه که میدونی عادت میکنی و همین باعث میشه تحمل پذیرتر بشه وضعیت بدی رو که داری؛ مثلا الان اسپلینت رو تحمل میکنم چون میدونم نهایتا یه هفته زمان کافیه برای عادت کردن بهش.
ولی
ولی یه چیزایی هست که هیچوقت عادت نمیشه
هیچوقت
درباره این سایت