دیشب یه نفر که اصلا ازش انتظار نداشتم قضاوتم کرد و البته بعدش خودش کلی عذرخواهی کرد که عذاب وجدان گرفته و منم بهش گفتم ناراحت نشدم؛ ولی خب چرا پیش خودم یکمی ناراحت شدم چون من اگه به جای اون بودم نمیتونستم اون حرفا رو بهش بگم"
چرا ما آدما نمیتونیم از نگاه سرزنش و قضاوت به هم نگاه نکنیم؟
بنظرم چون ما نمیتونیم جای همدیگه باشیم؛ هر چقدرم که بهم نزدیک باشیم؛ هر چند که احساس همدردی داشته باشیم و خیلی چیزای دیگه؛ ولی نمیتونیم جای هم باشیم؛ نمیتونیم دنیا از نگاه همدیگه ببینیم؛ نمیتونیم احساس یه نفرو به طور کامل درک کنیم و این کاملا طبیعیه چون هیچ دو آدمی شبیه هم نیستن.
کاش خودمم یاد میگرفتم قضاوت نکنم!
*دیشب بعد از ۵۰ روز رفتم مسجد کجبافان برای مراسم وداع با ماه صفر و دعای توسل؛ مراسم خوب بود ولی آخرش از شعرای یکی از مداحا اصلا خوشم نیومد چون کاملا اشتباه بود مثلا معنی یکی از بیتاش این بود که حضرت زینب بعد از امام حسین امام هست!!! که همه میدونیم کاملا اشتباهه؛ یاد کتاب حماسه حسینی افتادم که شهید مطهری از آفاتی گفتن که وارد مجالس روضه شده مخصوصا نوحهها.
پ.ن: امشبم گذشت و بازم دلتنگی آزاردهندهترین حس دنیاست.
امشب بالاخره بعد از چند روز پر کار وقت شد بیام و بنویسم، خداروشکر اولین شب روضه به خوبی تموم شد هر چند سخنران بدقولی کرد و نیومد، البته اومد ولی سر یه موضوعی قهر کرد و رفت مثل بچه ها!!! ولی همه چی خوب بود.
چند روزه همش درگیر کارای روضه ایم و اصلا وقت نمیشد به کارای خودم برسم ولی امشب دیگه حتما باید ادامه ی کتاب زوربای یونانیو بخونم.
امشب خیلی حس خوبی دارم برعکس دیشب که اصلا حوصله ی هیچ کاریو نداشتم" دیشب به این فکر کردم دلیل ناآرومیم چیه هرچند میدونم ولی نمیدونم چجوری بگم. شایدم بهتره نگم
ولی دلیل حال خوب الانم همینه که تصمیم گرفتم سخت نگیرم زندگی رو ولی خب گاهی پیش میاد آدم بی حوصله بشه، یکی دیگه اینکه امشب فائزه رو بعد از چند روز دیدم و دیدنش و بودنش کلا حالمو خوب میکنه و البته شیطونیای فاطمه زهرا و شیرین کاریاش که روز به روز بیشتر میشن و من هر روز بیشتر از قبل دوسش دارم" دیشب انقدر بازی کردم باهاش و جیغ کشیدم و صدامو براش تغییر دادم که دوباره صدام گرفت و هر روز دارو میخورم و خوب میشم ولی تا میبینمش دوباره روز از نو روزی از نو. یکی از بازیایی که خیلی دوس داره اینه که جلوش بپری و قهقه بزنه و من میمیرم براش" دیشب هر بار جیغ میکشید و گریه میکرد و ادای پریدنو درمیورد که دلم نیومد نپرم باز ، هر بار که میبینمش خداروشکر میکنم که هست و هر بار میگم خدایا مرسی برامون نگهش داشتی و حتی یه لحظه نمیتونم به نبودنش فکر کنم" به اینکه حتی قبل از نبودنش عاشقش بودم.
امروز یه روز عادی ولی خوب بود خداروشکر" یه روزی که با چیزای ساده خوش حال شدم و حال دلم خوب شد، امیدوارم همیشه حال دل همه خوب باشه
برم ادامه ی زوربا رو بخونم.
نمیدونم اینکه همه چی با خیلی از جزئیات یادم میمونه خوبه یا بده؟ مثلا اینکه حتی تاریخ دقیق بعضی چیزا رو که اصلا هم مهم نیستن یادت باشه؛ اینکه حتی به دندونپزشکت بگی دی ماه ۹۲ فلان کار رو روی دندونم انجام دادی و اونم توی پرونده چک کنه و با تعجب بگه آره درسته؛ و خیلی چیزای دیگه. ولی اینکه لحظه به لحظهی سفر به کربلا رو یادمه رو خیلی دوست دارم.
دیشب به زینب پیام دادم یادته دو سال پیش این موقع کجا بودی؟ گفت آبادان؟ بعد گفت نه کربلا بودیم و من گفتمش نه داشتیم میرفتیم سمت نجف و یادم اومد که تا صبح چی کشیدم از دستش یادمه یعنی ما بهترین ماشینو سوار شدیم ولی با این حال کولر نداشت و با اینکه آبان بود ولی هوا خیلی گرم بود و ازونورم شدیدا گرد و غبار بود و خواهرمم شدید گرمش بود و منم کنار پنجره نشسته بودم و تا به زحمت خوابم میگرفت بیدارم میکرد که پنجره رو باز کن و بعد دوباره میگفت اذیت میشی گرد و غباره و ببند پنجره و این داستان تا صبح ۱۰ بار تکرار شد انقدر که دیگه با مظلومانهترین حالت ممکن گفتمش بذار بخونم و موسی هم بهش گفتش چرا نمیذاری بخوابه گناه داره که دیگه دست برداشت و اونجا بود به این فکر کردم که قراره یه هفته من اجازهی خوابیدن نداشته باشم ولی نمیدونستم به جایی میرسم که این بیخوابیا رو دوست داشته باشم؛ همیشه به خاطرات اون روز توی ماشین و به قول موسی فلاکتمون میخندیم کلی یاد موکبای بین راه میفتیم؛ یاد اینکه من اونجا شده بودم یه آدم دیگه که زینب همش میگفت زهرا خودتی؟؟؟؟ منی که روزی ۲۰ بار دستامو میشورم اونجا معنی تمیز بودن ۳۶۰ درجه برام تغییر کرده بود توی خاکا نشستمون؛ کنار خیابون کنار سطل زباله نشستنو که دیگه نگم بهتره
۱۱ آبان ۹۶ یکی از دوست داشتنیترین روزای عمر منه که هیچوقت فراموشش نمیکنم با تمام جزئیاتش؛ که یه چیزاییشو فقط برای خودم نوشتم.
۱۱ آبان ۹۶ بعد از کلی خستگی بالاخره ساعت ۳ ظهر رسیدیم نجف و چون ایمان دوست موسی مسجد کوفه منتظرمون بود رفتیم کوفه و چقدر من از مسجد کوفه خوشم اومد؛ امسال که رفته بودم کربلا از یه زاویه از حیاط مسجد یه عکس انداختم و گذاشتم استوری و زیرش نوشتم و این نقطه از جهان و چند تا نقطه؛ چند نقطه که کلی حرف پشتشه و خدا میدونه و خودم. من عاشق اون نقطه از جهانم و شاید. نمیدونم آیا همیشه عاشق اون نقطه از جهان میمونم یا نه؟
از خاطرات مسجد کوفه بگذرم؛ تصمیم گرفتیم بریم مسجد سهله و بین مسجد کوفه و سهله یه مسیر یکم طولانیه و منم که پام آسیب دیده بود به سختی رفتم اون مسیرو ولی ترجیحا سعی کردم به روی خودم نیارم به خاطر بقیه و هم غرورم اجازه نمیداد بگم پام درد میکنه برای اذان مغرب مسجد سهله بودیم و برگشتیم بریم نجف تا شبو اونجا باشیم که یه پیرمرد عرب که خونشون اونجا بود گیر داده بود که امشبو مهمونش باشیم که موسی نظرمونو خواست منم با قاطعیت گفتمش نههه میخوایم بریم حرمو اونم که نمیتونست نه بگه و رفتیم نجف و بعد از استراحت رفتیم حرم؛ ما کولههامونو توی حسینیه گذاشتیم بمونه ولی موسی اشتباه کرد و کوله ش رو اورد باهاش که شد دردسر و باعث شد توی ورودی قبل از حرم گم بشیم و کلی ماجرا شد تا همدیگه رو پیدا کردیم چون گوشیامونو هم گذاشتیم توی کولهی اون که بده امانات و همین باعث شد ارتباطمون قطع بشه و حدود دو ساعت علاف شدیم منم پام به شدت درد گرفته بود انقد که دیگه واقعا نمیتونستم راه برم چون مسیر حسینیه تا حرم طولانی بود و نمیدونم چرا کلا مردم عراق اینجورن فقط آدرس میپرسی برای طولانیترین مسیرا هم میگن "قریب" و ما اینو نمیدونستیم اونموقع و فقط من پنج دقیقه رفتم حرم که بازم قبل از حرم رفتن کلی ماجرا شد و توی شلوغی تفتیش موندیمو دیگه توان ایستادن نداشتم ازونورم زینب مدام میگفت حالا چیکار کنیم نگرانتم الان نمیتونی مسیر پیادهرویو بیای؛ کاش دوباره یه دکتر میرفتی و. انقد که دیگه من گریم گرفت اون چند دقیقه توی حرمو واقعا نمیتونم توصیف کنم ولی برای همیشه توی ذهنمو قلبم میمونه از حرم که برگشتیم رفتیم و یه انگشتر گرفتم که خیلی دوسش دارم و یکی از معدود چیزای مادی هستش که بهش تعلق خاطر خاصی دارم و دلیل خاص خودمو دارم؛ بعدم رفتیم شام بخوریم، که هیچ رستوران مناسبی پیدا نکردیم و آخر سر ناچارا به یه ساندویچ فلافل قانع شدیم که نگم چجوری بود همه چی توش ریخته بودن به جز فلافل! مثلا بادمجون سوخته منم نصفشو به زور خوردمو بقیشو دادم موسی گفتمش من به محیطزیست آسیب نمیزنم که بندازمش دور و از طرف من بندازش یعنی هلاک این توجیه کردنم شدم توی راه برگشت به حسینیه هم یه چرخ دستی گرفتیم برای کولهپشتی من چون بخاطر پام نمیتونستم بندازم رو شونم ولی آجی و موسی هم زرنگی دراوردن و اونا هم کولشونو گذاشتن روی چرخ دستی و کولهی موسی به حدی سنگین بود که من همش به زینب میگفتم من مطمعم یه اتو و سشوار اورده باهاش یواشکی چون بدون اتو و سشوار اصلا نمیتونه زندگی کنه؛ حالا نگم اون چرخدستی رو هم خودمون نبردیم و یکی دیگه زحمتشو کشید
شب رو نجف خوابیدیم و فردا صبح مسیر پیادهروی رو شروع کردیم و عجیب اینکه پام دیگه هیچ دردی نداشت تا آخر سفر البته به ظاهر بد راه میرفتم که موسی یه جایی یواشکی ازم فیلم گرفته که وقتی میبینمش کلی میخندم و البته منم آخر مسیر از راه رفتنش یواشکی فیلم گرفتم
این همهی اون روز دوست داشتنی نبود و برای خودم بارها نوشتم همون چیزیو که باعث شد ۱۱ آبان برام انقدر دوست داشتنی بشه
بین درگیریایی ذهنی امشب؛ بین حرف زدنم با خدا و بین خیلی چیزای دیگه که قابل بیان نیستن پایان امشب شد خوندن این شعر از حافظ
میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
حافظ
این روزا سختترین سوال برام شده اینکه دلم میخواد زمان بگذره یا نه؛ همینجا توی آبان ۹۸ بمونم؟ حیف که نه میشه زمان رو به عقب برگردوند و نه میشه ثابت نگهش داشت و باید باهاش رفت. رفت به جایی که دیگه زمان نمیتونه تو رو با خودش جلو ببره و یه جایی نگهت میداره! راستی چقدر زمان داریم برای بودن؟
بیرحمترین اتفاق دنیا چیه؟
برای آدمی که عزیزی رو از دست داده مرگ شاید بیرحمترین اتفاق دنیا باشه
برای سربازی که تازه از جنگ برگشته؛ جنگ بیرحمترین اتفاق دنیاست
برای مردی که سیل خونه و زندگیش رو برده؛ سیل
برای آدمی که از گذشتهش پشیمونه؛ حسرت
برای بچهها اما یه زمین خوردن؛ افتادن بستنی روی زمین
برای یه بیمار که روی تخت بیمارستانه؛ بیماری
برای اونی که چشماش دنبال یه گمشده میگرده؛ انتظار
و
.
.
.
.
.
اما میدونی من فکر میکنم دلتنگی بیرحمترین اتفاق دنیاست.
دلتنگی تو رو میکشه ولی دوباره زندهت میکنه تا بیشتر زجرت بده؛ دلتنگی پر از حس نگفتهست؛ پر از حسی که تجربه نشده حتی و شاید تو برای اولین بار اولین شخصی هستی که اون حس رو تجربه میکنی و نمیتونی توصیفش کنی.
آره دلتنگی خیلی بیرحمه و آرزو دارم هیچوقت؛ هیچکس؛ هیچجای دنیا دلتنگ نباشه
امشب فقط.
هیچی.
یکی دو شب پیش با یکی از دوستام حرف میزدم راجب یه موضوعی و اون میگفت که من نمیتونم حرفتو بپذیرم و نمیشه و ازینجور حرفا و منم بهش گفتم خب دلیلیم وجود نداره که بخوای بپذیری چون سبک زندگی آدما مثل هم نیست و حتی سبک زندگی خواهرا و برادرا هم متفاوته با هم و بازم حتی سبک زندگی بچهها با پدر و مادرهاشون یکی نیست (یاد حدیث امام علی علیهالسلام افتادم خطاب به پدرها و مادرها در رابطه با تربیت فرزندانشون) و ما نمیشه برای آدمای دیگه نسخه بپیچیم که مثل ما زندگی کن! ولی متاسفانه خودش تا یه حدی دلش میخواد همه مثل خودش زندگی کنن که بماند.
نتیجه اینکه درسته این متن هیچ چیز خاصی نداشت و فقط برای این نوشتم که خودمم یادم نره صلاح دولت خویش خسروان دانند.
+دیروز رفتم رادیولوژی از دندونام و فهمیدم دو تا دندون عقل نهفته دارم که فقط یکیشون یکم مشخصه؛ خیلی طرز قرارگیریشون جالب بود ولی کلی دعا کردم دکتر نگه باید جراحی بشن چون واقعا فکر نمیکنم بتونم درد دندون کشیدن رو دوباره تحمل کنم
امروز هوا از صبح بارونیه و عالیه ولی از عصر بارون یه ریز داره میباره و به قول ما دزفولیا شلقلقیه هوا انقدر خوبه که آدم فقط دلش میخواد بره زیر بارون پیادهروی
میخوام از حالا به بعد هر کتابیو که خوندم یه توضیحاتی راجبش بنویسم بعد از کامل خوندنش با موضوعِ حالِ خوشِ خواندن
این روزا همزمان دو تا کتاب رو دارم میخونم یکیشون نخل و نارنج و از دیروز هم که رهبر عزیز رو شروع کردم که راجب کره شمالیه و جالبه؛ دیشب استوری زدم واتساپ که فاطمه گفت میخوای با هم بخونیمش؟ منم گفتمش آره اتفاقا خواستم بهت بگم ولی گفتم شاید شرایط کتاب خوندن نداری و قرار شد با هم بخونیم روزی بین ۳۰ تا ۵۰ صفحه ولی امروز پیام داد زهرااا گفتمش چیه نمیتونی بخونیش؟ خودمم حدس میزدم نتونی این سبک کتاب رو بخونی گفت آره حس میکنم دارم رومه میخونم♀️ و قرار شد هزار خورشید تابان بخونه که منو برد به تابستون دو سه سال پیش وقتی صبحای زود بیدار میشدم به شوق خوندنش دیشب تا ساعت ۳ و نیم نخل و نارنج خوندم و به زور خودمو مجبور کردم که ادامهش ندم آخه با تعریفایی که از "همه چیز؛ همه چیز" شنیدم دلم میخواد اونو هم زودی بخونم، واقعا خداروشکر که دوباره افتادم رو دور کتاب خوندن؛ وقتی کتابی میخونم دلم میخواد مدام راجبش حرف بزنم و اگه کسی ندونه فکر میکنه اولین باریه که دارم کتاب میخونم♀️
توی پستای بعدی بیشتر راجبشون حرف میزنم و یه سری برش از کتابا مینویسم
پینوشت: امشب رفتیم خونه مامانبزرگ و فهمیدم هیچ بچهای به بازیگوشی احمدرضا وجود نداره و البته وقتی مامانبزرگ با اون همه بچهی فضولی که توی فامیلشون دارن میگه تا حالا بچه ای به این فضولی ندیدم دیگه ما چی باید بگیم♀️
کمترین بازیگوشیش شکستن شیشهی در با ضربهی سره بعد امشب گیر داده بود به براکتای دندونای من بعد گیر داده بود به صدف انگشترم بقیشو نگم دیگه
تو راه برگشت گوشم بیچاره قاطی کرده بود یه آهنگ شاد گوش میدادم یه غمگین و بعد آخرشم نوحه ♀️ آهنگ شاهکار رو هم تازه دانلود کردم خیلی خوبه
سرم گیج میره.
صدای ماشین شهرداری میاد و صداش انگار سوت میکشه تو گوشم.
یه حس سنگینی دارم
کلی پیام و دایرکت که حوصله ندارم جوابشونو بدم
دراز میکشم
فکر میکنم
و
میفهمم
همهی اینا تلقینه
و من فکر میکنم سرگیجه دارم
و میفهمم چقدر افکار ما میتونن قوی باشن تا کل جسمتو تحت تسلط خودشون بگیرن
سعی میکنم به این فکر کنم که نه سردرد ندارم و نه سرگیجه
و صداهای اطراف آزارم نده
طبق معمول شبای جمعه زیارت عاشورا رو خوندم و رسیدیم به هفتهی ۲۶ام؛ توی این ۲۶ هفته هر شب جمعه حال متفاوتی داشتم؛ یه وقتایی خیلی خوب بودم و یه وقتایی حالم بد بود اما امشب حالم معمولی بود.
از بین این شبای جمعه بهترینش شب جمعهای بود که زیارت عاشورا رو روبروی حرم امام رضا میخوندم و طبق یه عادت نمیدونم خوب یا بدی که دارم تقریبا بلند دعا رو میخوندم و با خدا حرف میزدم و به خیالم اونجا هیشکی منو نمیشناسه که بعد از دعا و حرفام () یهو دیدم یکی زد روی شونه م و برگشتم سمتش دیدم زینبه و داره میخنده و میگه چه قشنگ با خدا حرف میزدی منم دستپاچه که از کی اینجایی؟؟؟؟ گفت خیلی وقته♀️ بارها خواستم ازش بپرسم که کامل شنیدی چی گفتم؟ ولی نپرسیدم. احتمال زیاد شنیده
هم دلم میخواد شنیده باشه و هم نه!
+ یکی از دعاهام این بود که یکی از این ۴۰ شب جمعه بینالحرمین باشیم و زیارت عاشورا رو اونجا بخونم که البته بعید میدونم بشه
_________
این هفته که گذشت هفتهی خوبی بود در کل؛ کتاب نخل و نارنج؛ یه مقداری از رهبر عزیز و یه مقدار زیاد از "همه چیز" رو خوندم.
به کارای عقب افتادهم رسیدم. فیلم جوکر رو دیدم و احتمالا الانم یه فیلم دیگه ببینم که هنوز انتخاب نکردم چی
چهارشنبه برای اولین بار مریمالسادات رو دیدم و خب هم دلم میخواست ببینمش و هم یه حسی مانع میشد! قرار مهمی بود و اگه خدا بخواد قراره با کمک هم یه کاری رو شروع کنیم که البته احتمالا یکم زمان ببره؛ امیدوارم که درست بشه
و این هفته هم بالاخره بعد از چند ماه تصمیمم جدی شد برای راهاندازی یه خیریهی کوچیک مجازی با کمک سمیرا؛ البته مدتهاست که دارن کار خیریه انجام میدن ولی فعالیت منسجمی ندارن و ازش خواستم اگه دوست داره کمکشون کنم برای اینکه کارا انسجام بهتری پیدا کنن و قبول کرد و کارمون رو تقریبا شروع کردیم و امیدوارم مقدمهای باشه برای کارایی که توی ذهنمه.
+14 دی تولد ساراست و تصمیم گرفتیم امسال یه هفته قبل از تولدش سوپرایزش کنیم و یه تولد کوچیک براش بگیریم تا کمتر نبود مامانش رو حس کنه؛ هر چند هیچ چیزی نمیتونه جای مامانشو پر کنه ولی کمترین کاریه که میتونیم براش انجام بدیم و امروز بالاخره هدیهش رو انتخاب کردیم فاطمه هم گفت که کیک رو اون آماده میکنه.
+بنظرم زندگی مجموع حال خوب و بد ما آدماست و خوبیش اینه که نه حال بد همیشه پایداره و نه حال خوب؛ خوبی اینکه حال خوب پایدار نیست برای اینه که قدرشو بدونیم!
امشب بعد از چند شب دال دوست داشتن خوندن و این داستانش راجب عادت بود و جالبه که به حال الان من میاد و قبلش داشتم بهش فکر میکردم.
منم توی خونه همیشه جای مخصوص خودمو دارم و تقریبا همه میدونن حتی مثلا زنداداش وقتی اونجا میشینه بدون هیچ حرفی میگه عه ببخشید نشستم سر جای تو؛ و منم تقریبا یه حس مالکیت به اون فضا دارم؛ مثلا تا چند ماه پیش که چیدمان مبلا رو تغییر بدیم جای مخصوص من یه مبل تک نفره ورودی پذیرایی بود زیر پریز برق بعد که مبلا رو جابجا کردیم گشتم دنبال یه جای دیگه که اونم حتما باید کنارش یه پریز میبود و اولشم خیلی اون جا رو دوست نداشتم ولی الان دوسش دارم و بهش عادت کردم و یه تیکه از مبل دو نفره روبروی ورودی پذیرایی شده جای من و حتی میگم از جای قبلی هم بهتره آخه به هال دید دارم!
یا اینکه دیروز بالاخره بعد از ۳۴ ماه ارتودنسی دندونامو در اوردم و عجیب اینکه به دندونای الانم بدون براکت و سیم اصلا عادت ندارم و حتی خودمو نگاه میکنم تو آیینه خندم میگیره؛ یا اینکه اول خوشحال بودم که قرار نیست دیگه هر ماه برم دندونپزشک و قرار نیست دیگه هر ماه یه ساعت از وقتمو توی لابی انتظار مطب بگذرونم و ولی احساس کردم دلم برای اون یه ساعت کتاب خوندن و یه ساعت آهنگ گوش دادن و کلافه شدن تنگ میشه؛ حتی دلم تنگ میشه برای تحمل منشی انگار که من پذیرفتم هر ماه یه پروسه تکرار بشه؛ یه ده صبح بیدار بشم و برم دندونپزشک و یه ساعت منتظر بمونم و بعدش تکرار کل جلسات قبل و آخرشم یه مکالمهی همیشگی با منشی که برای ۴ هفتهی دیگه نوبت بده و اونم طبق معمول همیشه بگه صبح یا بعدازظهر و منم طبق معمول همیشه بگم صبح و باور کنم دروغش رو که ساعت ۱۰ صبح فلان روز! چقدر ما آدما زود عادت میکنیم؛ گاهی خوبه گاهی بد؛ مثلا اینکه به یه جای خاصی حس مالکیت پیدا کنی خیلی بده؛ مثل اینکه عادت دارم توی ماشین کنار پنجرهی مخالف راننده بشینم خیلی بده ولی مثلا برای دندونام اگه به ارتودنسی عادت نمیکردم خیلی سخت میگذشت برام.
و گاهیم خوبه که میدونی عادت میکنی و همین باعث میشه تحمل پذیرتر بشه وضعیت بدی رو که داری؛ مثلا الان اسپلینت رو تحمل میکنم چون میدونم نهایتا یه هفته زمان کافیه برای عادت کردن بهش.
ولی
ولی یه چیزایی هست که هیچوقت عادت نمیشه
هیچوقت
حالم اصلا خوب نیست؛ البته میدونم زودی خوب میشم ولی.
حالم ازون جمعهای که قرار بود بشه یه روز خوب و پرانرژی بد شد وقتی اول صبحی با دیدن استوریای دوستام فهمیدم سردار سلیمانی شهید شده و همش امید داشتم شایعه باشه و نبود
و من هنوز نمیتونم بنویسم شهید سلیمانی!
هیچوقت فکرشو نمیکردم اگه یه سردار سپاه ترور بشه این همه آدم متحد بشن؛ این همه آدم عزادار بشن و.
ناراحتم نه فقط برای اینا ولی انگار ذهنم خسته س که نمیتونم بنویسم
بعد از محرم و صفر لباسای مشکیو اتو زدم و تا کردم و گذاشتم توی کمد برای ایام فاطمیه ولی فکر نمیکردم مجبور بشم چند روز قبل از فاطمیه .
امروز رفتیم اهواز برای تشییع ولی
چه حس بدیه خوابت بیاد نتونی بخوابی؛ چه حس بدیه دلت یکم تنهایی بخواد و نشه تنها بشی؛ بخوای بنویسی و نتونی و همه جملهها ناقص بمونه؛ چه حس بدیه شنیدن این همه خبر بد؛ خبر بدخیم بودن سرطان کسی که خیلی دوستش داری و بدتر از اینا حس ناامیدی که همهی وجودشو گرفته؛
سردرد و بیخوابی؛ احساس میکنم بداخلاق شدم امشب و همین آزارم میده؛ دلم یکم سکوت میخواد ولی فاطمهزهرا مدام دلش بازی میخواد و دلم نمیاد ناراحتش کنم
امشب فقط دلم میخواد صبح بشه
ولی از بیدار شدن میترسم.
نمیخوام بگم کاش بیدار نشم
فقط کاش با خبرای بد بیدار نشم
کاش ذهنم آروم بشه
کاش (این آخریو خدا باید بدونه که خودش میدونه)
بیدارم کن
از این خواب وحشتناکِ واقعی.
کاری کن رها شم از این بغضی که مدام تمدید میشه
بازم مثل همیشه کلی حرف دارم ولی ترجیح میدم نگم و.
دیشب بدترین حالت بیحوصلگی و کلافه بودن رو داشتم؛ که البته دلیلش حرفا و قضاوتای یه دوستی بود که باعث شد حس منفی بهم منتقل بشه. و بعدش استرس
به فاطمه پیام دادم که حالم خوب نیست و همین یه جمله کافی بود که کلی تلاش کنه حالم خوب بشه و گفت بیا اسم و فامیل بازی کنیم؛ دیگه کلی مسخره بازی در اورد و خندوند منو که حالم بهتر شد ولی آخرش تا ساعت ۴ نتونستم بخوابم و دوباره از ساعت ۶ تا ۱۰ بیدار بودم و بازم کلافه؛ ولی تصمیم گرفتم یه کپشن بنویسم راجب کرونا و نمیدونم چرا خیلی داشتم حرص میخوردم آخرش به هر سختی که بود تونستم بخوابم تا ساعت ۱۲؛ ولی بعدش سعی کردم روز پر انرژی رو بگذرونم و هر کاری که شده انجام بدم که بیکار نباشم دوباره بشینم فکر کنم و خداروشکر خوب پیش رفت اول شب اومدم یه ساعت بخوابم که اگه نمیخوابیدم بهتر بود چون یهو با صدای ترقه و. از خواب پریدم
این روزا که میگذره احساس میکنم حکم یه مشاور رو پیدا کردم و میشینم پای درد و دلای بهار و شکوفه که حس میکنم جز با گفتن حرفاشون سبک نمیشن؛ خیلی نگران بهارم و مشکلاتی که براش پیش اومده؛ وقتی به مشکلاتش فکر میکنم به مسائلی که هست و از نظر خودم مشکلن خندهم میگیره؛ آخرش تنها کاری که تونستم براش انجام بدم این بود که یکی از استادامو که مشاور هست بهش معرفی کردم امیدوارم اون بتونه بهش کمک کنه آخه دلم نمیخواد با راهنمایی اشتباه باعث بشم اشتباه کنه. دوستای دیگه هم که همش استرس کرونا دارن و باز سعی میکنم آرومشون کنم. کاش این روزا خوبتر بگذره
* فاطمهزهرا دو روزه باهام خوب شده و دیگه نمیزنتم و تا میاد میپره تو بغلم و ذوق مرگ میشم و کلی بهم انرژی مثبت میده؛ شدیدا دلتنگ اینم که ببوسمش ولی نمیشه چند شب پیش دعوامون شد حسابی به زور میخواست گوشیمو بگیره و همش میگفت عمه عمه عمه؛ منظورش این بود که عکسم رو ببینه؛ اجازه نمیداد گوشیو بذارم پرواز بعد بهش بدم و به زور ازم گرفت و میبینم رفته اینستا استوری میبینه حالا من گوشیو بکش و اون بکش!! بهش میگفتم یه لحظه بده نمیداد؛ گفتم لااقل نتو خاموش کنم باز جایی تماس نگیره؛ آخرش بعد از کلی جیغ و داد گوشیو گرفت و پرتش کرد امروزم آبپاش رو گرفته بود و کلی آب پاشید بهم فداش بشم همش قهقهه میزد منم ذوق زده شدم از ذوقش و گذاشتم هر چقدر که دوس داره بازی کنه
تصمیم گرفتم یکم مهربونتر باشم شاید فردایی نباشه برای مهربونی کردن.
برای با هم بودن
و برای خیلی چیزای دیگه
و اما امروز.
همه چی داشت خوب و آروم پیش میرفت
تا اذان مغرب تقریبا؛ یهو حال دلم انگار زیر و رو شد و یه استرسی که نمیدونم چیه و چرا؛ هجوم اورد به وجودم انگار
هر کاری کردم نتونستم کنترلش کنم و بازم مثل همیشه روحم به جسمم غلبه کرد و حس میکنم همه وجودمو درد گرفته. و بعدشم. هیچی
تنها کاری که میتونم کنم اینه دراز بکشم و تمام تلاشمو کنم فکر نکنم؛ ولی با خودم میگه یعنی میشه فکر نکرد؟
کاش میتونستم بخوابم لااقل
این بود پنجمین روز از بهاری که میتونست یه روز خوب باشه و نشد
چه حس قشنگی داره
اول صبحی
صدای باد و بارون؛ وزیدن یه نسیم مدایم از پس پنجره.
چه خوبه؛ شکل یه موسیقی که سکوت این روزا رو میکشه و به آدم انگیزه میده برای بیدار موندن؛ برای زندگی کردن.
منظورم از بیداری صرفا بُعد فیزیکی خواب و بیدار بودن نیست؛ منظورم بیدار شدن و بیدار موندن و زندگی کردنه نه زنده بودن
شاید جالب باشه نظارهی بهار رو از پشت پنجره ؛ بین در و دیوار؛ بین یه مکعب که بهش میگیم اتاق.
درسته این بهار میتونست قشنگتر باشه ولی میشه هم از یه دید دیگه بهش نگاه کرد
این روزا بیشتر دلم میخواد احساسم رو بنویسم تا روزمرگیا و کاراییو که انجام دادم؛ حسای متناقضی که باعث میشه هر روز و هر ساعت احساس کنم آدم روز قبل نیستم؛ یه روز یه حس عالی؛ یه روز یه حس مسخره و بدتر از همهی حسا؛ حس کلافگی؛ حسِ.
هیچی ولش کن؛ نمیخوام با نوشتن این حرفا حس فوقالعادهی الانمو که شاید خیلیم موندگار نباشه خراب کنم از کلمهی "باید" متنفرم ولی میخوام برای خودم چند تا باید بذارمو یکیش اینکه باید حالِ دلم خوب باشه چه بخوام چه نخوام.
باید انتخاب کنم که به دنیا لبخند بزنم یا.
ولی اینم یه شعاره.
بازم مثل همیشه؛
درونم پر از ناگفتههاست
خوشا به حال شما که شاعری بلدید.
درباره این سایت